لحظه ها می گذرد ....دل ما نیز هر دم آن غرق گله است ... دیگر کسی خبر از همسایه خود ندارد ، همه به دنبال زندگی خود هستند و این در جهانی است که همه ما آن را متمدن می نامیم اگر چه اگر کمی حوصله کنیم خواهیم دید که همه در خوابی سنگین فرو رفته اند و خیالاتی بی پایان و رنج آور را دنبال می کنند و زندگی خود را متفاوت از دیگر می بینند و می گویند من آمده ام تا همه چیز را تغییر دهم ، دنیا برای من آمده است، خدا من را منجی قرار داده است ؛ و در این دنیا هستند :
دسته ای به دنبال تغییرات بزرگ و در ابعاد و حجم بسیار هستند
دسته دیگر به دنبال عشق و حال دنیا، گویا امیدی یا میلی به تغییر ندارند، آنها ضعیف و شکننده اند.
دسته ای می خواهند تغییری ایجاد کنند اما نمی دانند که چگونه باید قدم بردارند.
دسته ای از واقعیت ها فرار می کنند و همه چیز را آنگونه که خود می بینند و دوست دارند بیان می کنند.
دسته ای می فهمند که چگونه است و چه دارد می شود اما آنقدر ذهن خود را پریشان و پر از افکار نحیف کرده اند که جرات بیان و عمل به آن را ندارند.
دسته ای می خواهند کاری کنند اما آنقدر سرگرم زرق و برق دنیا می شوند که خود را هم فراموش می کنند، اینها بسیار قابل ترحم هستند، چرا که دنیا را با خواسته های بزرگ و راحت طلبی خود می خواهند، به قول معروف هم نان را می خواهند و هم خرما را .
دسته ای به دنبال همراه هستند تا با آن کاری کنند دریغ از آنکه اولین همراه و مونس را دارند اما باور ندارند.
در این میان هستند افراد کمی که هم خوشحال هستند، هم موفق، هم در پی تلاش اما آنها نیز یک کمبود دارند و آن ندانستن سرانجام کار، آنها می گویند بگذار برویم جلو تا هر چه که پیش آید ، به قول معروف هرچه پیش آید خوش آید ؛ آنها هم بشارت شکست را خواهند یافت.
دسته ای هستند هدف دارند، اما بعد از رسیدن به آن هدف یا اهداف را نمی دانند که چه باید بشود یا که خواهد شد، اینها نیز در آخر هنوز کارشان را ناتمام می بینند و میل به رفتن از دنیا ندارند گویا که خود فقط منجی است وبس، و باز هم شکست.
اما و اما و اما....به گروهی خواهیم رسید که هم به فکر خود هستند، هم به فکر همسایه خود. زندگی می کنند گویا هزار سال قرار است باشند؛ روز را به گونه ای به پایان می رسانند که گویا فردا نخواهند بود و کار را باید به دیگری بسپارند، ارباب هستند اما بنده گی می کنند؛ حیوان هستند اما ناطق و متفکر، میل به همه چیز دارند اما سرکوب می کنند هر آنچه که میل نفس شیطان است در خود؛ نه آنکه به خود ظلم کنند بلکه خود را به مثال رودی میبینند که امروز در جریان است و عده ای از آنها برای رزق و روزی خود بهره می جویند و نمی گذارند سمی و فاظلابی که منجر به مسمویت آن خلق شود وارد آن برکت شود، آباد می کنند و می روند تا دیگران از آن بهره جویند، گویا که آنها گردش روزگار را به گرد بودن زمین دریافته اند...دست می دهند و دست می گیرند؛ کافی است کمی با آنها خلوت کنی تا راز دل برایت فاش کنند .
یادم هست روزی با یک نفر از آنان برخورد کردم ، مرد بزرگسال و خوش رویی بود؛ بی آنکه بشناسد در مقابلم ایستاد و دستش را به سمتم دراز کرد. مردانگی از ذاتش می بارید. هر چه داشت و نداشت را روی میز میگذاشت. از خوراک تا معرفت...؛ هنر خود را سعی در یک رنگ بودن می دانست و راه خود را با کتابی بر روی میز کارش به من نشان داد. می خواند و می نوشت، از سختی راه می گفت و از لذت آن، از جانفشانی ها می گفت و از حکمت آن ، مرد بود و هست؛ خدا را قاضی می شناخت گرچه که بنده اش را نیز کارشناس و خلیفه او. شکایت می کردم و می خندید و با دل جان پاسخ می گفت.حکایت می کردم ، می شنید و می کشید و می سرود از ره و رسم و وفا. می گفت از بی مرامی زمان،بی گناهی بنده خدا و تقصیر همان.گفت: ما هر ره که می رویم خود برگزیده ایم، خوبی کنی ، خوبی خواهی دید ، بدی کنی ، بدی ها خواهی دید، هنر داری آن را به کار گیر ، هنر نداری آن را بدست آور...دل به دنیا ببنند اما از آن سیراب باش...سرکشی مکن و سرکش مشو که خدا را فراموش می کنی و ره گم ...یادبگیر و بیاموز، هر چه خواهی به او گو که من وسیله ای بیش نیستم...دیر یا زود دارد اما خود را و نسل خود را راضی خواهی دید...اگر روزی به شک افتادی تاریخ را بخوان که بهترین عبرت برای آیندگان است و اشتباهات خود را تاریخ کن که عبرت شود برای خود و آیندگانت ، بخوان و بنویس.زندگی شیرین است و شیرین تر میشود اگر خود را بشناسی، خود را که شناختی او را در خواهی یافت ... .
آن روز بود که دلم را قرص کرد از همه چیز و همه کس و هر روز در پی خود به توان دنیا ضرب در آخرت بوده ام .
در کوی نیک نامان ما را گذر ندادند***گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را