Mahdi Esmaeili

Live and Life

Mahdi Esmaeili

Live and Life

جان بر کف

میخوام واستون یک داستان بگم

داستان یک مرد که عاشق  و دلباخته شد، نه از هوس بلکه از عشق به یار و زندگی و بندگی ، مرد ما جوون بود به ظاهر اما در دل پیرمردی بود با نیم قرن سن ، خنده  روی لب داشت  اما غصه تو دلش موج میزد، از عشق و عاشقی مرد نمیخوام بگم چون غیر از زیبایی و خوبی  هیچ چیز دیگری در عشق و زندگی با یار ندید، از درد و رنج روزگاری میگم که اون رو  اینقدر زود سالخورده کرده بود، از آدمهایی که دل شکستن را راحت کرده بودند، از زمانه ای که مروت را با خودش برده بود به عمق تاریکی دنیا، مرد نمیتونست ببینه که زندگی خمی بر ابروی یار ش نقش کنه، مرد از دنیا خسته بود و هر روز خدا رو صدا میکرد ولی دل در گرو یار داشت و قول و قرار...مرد ما خسته بود ازحال  و احوال زمان  ، عیب در دیگران می دید و عبرت از آن  در جان نقش میکرد، میگفت هر آنچه که در عالم  باعث رنجش است از خود من است ، من اگر آدم بودم که دیگری اینگونه نمیکرد...جان بر کف دست داشت و باران غم بر دل میریخت که مبادا یار از غم درونش رنجشی بر او بارد و غصه ی مرد خورد...

خم ابرو نتوانم که ببینم بر یار

کز همان لحظه خجل گشته وجود و تن من

باز این مرد خجل گشت به محضر همه را

هنرش باز به باد خجلان داد دنیا

بخدا شرم کنم از نگهش

که به شادی خواهم من دل او

عملم گشت عذابی بر او

خجلم من از رخ او

مرد بودن نه همان قدرت بازو باشد

مرد آن است که خجل کز رخ یارش نشود

غم او را نکند صد به گره

شادی دل به دل یارباشد

مرد را مردانگیش لازم است

مرد بازم خجل است

از رخ یار که امشب رنجید

چه مردایی که رفتند، برنگشتند

پروردگارا تو در جواب فرشتگان فرمودی " انی اعلم مالا تعلمون "من چیزی را می دانم که شما نمی دانید .

.

.


بیا ...منتظریم

وقتی دارند صدات میزنن ، بیا 

بیا که دنیا حوصله اش سر رفت 

بیا که منتظریم 

مرد و حرفش

بیا ....!