گاهی در دل خود حسرت دوران دارم
نگه شاد به ره در همه حالم دارم
غصه ی دل ، همه در مسلک ما جا دارد
دلقکی در تن من میل به یارش دارد
لب دلقک خنده ای گرم کند با تب عشق
لیلی من همه را سرد کند از تب عشق
عقل را ز هوای دل یارش صبوری دادم
دلکم را ز صبوری به عقلش دادم
به خدا خاصیت عشق در آن من دیدم
که خدا را به خدایی شناختم ،
درونش دیدم
بارالهی گر تو جانی به تنی بخشیدی
تن این بنده به خاک است
اگر غصه به جانش بدهم
غصه ی دل
درد زمان
مال من است
نکند غم به دلش رخته کند
که اگر غم ز جهان دید به ره در دل یار
من بمیرم
بی دل...
که دلم را بگذارم همی در تن او
خود بمیرم
نه او.
خود بمیرم
نه او
که به شادی و لب دلقک خود
در تب خود
بخندانم از او
غنچه ی گل
لب او با دل خود
دل اوست دیگر دل
نه من و دل،
که او
خود بدانم
که ندانم ، و ندارم و نخواهم به از او
.
.
.
.
"مهدی"