Mahdi Esmaeili

Mahdi Esmaeili

Live and Life
Mahdi Esmaeili

Mahdi Esmaeili

Live and Life

معمای ما

حال این سرزمین غریب را ما نمیدانیم ...دم از اسلام میزنیم و خدا را نمی شناسیم...دم از حرمت میزنیم و حرمت میشکنیم...دم از حیا میزنیم و حیا را  نمیفهمیم....و فقط دم میزنیم...!

شاید باید گفت که میکشیم ، سیگار ،پیپ، قلیان ، شیشه ، هروئین، تنباکو در طعم های مختلف و در آخر زجر در حالت های مختلف با طعم های گوناگون که دنیا به قیمت گزاف در سرزمین خود به ما میفروشد و جرات اعتراض به آن نداریم.

میگویند اگر خلاف موج حرکت کنی  هر چه شناگر هم باشی آخر خسته میشوی ، و دریا تو را در خود هضم میکند .

باشد ...

بگذارید  تا مرا ببلعد و من نیز آنچنان زهر هلاهل میشوم که او را در خود میسوزانم.

مدتی است که داریم معمای او را حل می کنیم دریغ از آنکه خود معمایی در دل اوهام گمگشته دنیا هستیم و دیگران نیز قرار است روزی معما ی ما را حل کنند

چه زیبا گفت حکیم سخن آن مولوی:


عدل چبود وضع اندر موضعش
ظلم چبود وضع در ناموضعش
عدل چبود آب ده اشجار را
ظلم چبود آب دادن خار را

تیک تاک...

ترس که می آید با خود دلهره می آورد ، بی انصاف نمی داند که دل  شیشه است ، هر چند که ظاهرش به کوه است و نترس و چنان که فریاد زنی و باز گردد به سوی خود...اما می گویند لبخند بزن و دم از غرور نزن که آن را دیگر راحت میشکنند برایت، نگذار بفهمند که غم در سینه داری وگرنه در شب دلت را می دزدند و می روند که مبادا غمت به دلت بنشیند ، خانه که تهی از آدم می شود دل به دریا بزن و بخوان با ناله های ساعت... تیک ، تاک ، تیک، تاک ، تیک، تاک! انگار ساعت هم تشنه ناله های زمان است که می گذرند؛
صدا می آید....، خنده های کودکانه من در دل ساعت ؟ گویا خدا هم با من بازیش گرفته است ! مگر می شود زمان را در دل زمان شیشه ای دل زنده کرد؟ توهم است ...آری، توهمی در دل یک سراب تاریک...! آرزو های من را زمان دارد می سوزاند گویا که گرگی به گله ات بزند و تو را به خاک سیاه بنشاند؛
ساعتم را باز کردم
با ناراحتی به سوی دیگر اتاق پرت کردم و او فریادی به بلندی زمان زد و نفرینی بر دل تنگ من کرد...او هم از من خسته بود...از بس که نق به کندی گذر زمانش زدم...!
کوچه دل را یافتم
اما چه زود دیر می شود
گویا که سالهاست عابری ندارد
خدا هم دیگر از این کوچه نمی رود
گویا که دیگر بنده نمیخواهد، حوا را از آدم میخواهد
خدا می گوید تو حوا را به زمین بردی وگرنه او که سیب را برای خود نمی چید...! تو از آن خوردی ...!
گویا همین دیروز بود که بر زمین تبعیدم کردند و  عشق را از گناه پدر  آموختیم.
تیک تاک
تیک تاک
تیک تاک
پدر آدم بود و مادر حوا
پس من کیستم؟
زمان گذشت و من هنوز در پی خویش هستم...؟ تیک تاک عمر من هم دارد تمام می شود از غصه دوری ...دیگر میخواهم بخوابم....!
خدایا بالشتم را می آوری؟
پایم بریده است...
تیک تاک...